مهدیــــــــــــــــــــــار

اتاق عمل

از مطب دکتر که خارج شدم هوا بارونی بود و نم نم بارون میبارید مامانم و همسری تو ماشین منتظر من و خواهرم بودن سوار ماشین که شدیم خواهرم به همسری گفت تبریک میگم امشب بابا میشی اول رفتیم برادر شوهر رو از تو غذاخوری برداریم که رفته بود شام بخوره طفلک از ظهر با همسری درگیر من بود برادر شوهر رو برداشتیم و رفتیم به طرف بیمارستان خواهرم همش دلداریم میداد که یه وقت نترسی و آرامش خودتو حفظ کن ولی من اصلا ترسی تو خودم نمیدیدم و فقط تو دلم سوره ی والعصر و توحید رو زمزمه میکردم وارد بیمارستان شدیم بدون اینکه از مامانم و همسری خداجافظی کنم دیگه نمیتونستم برگردم و ازشون خداحافظی کنم چقدر تو اون لحظه دلم میخواست مامانم رو بغل بگیرم ازش حلالیت بطلبم ...
26 آذر 1393

پسرم بدنیا اومد

هشتم آذر وقت دکترم بود از اول صبح حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم از وقتی هم وارد ماه نهم شده بودم کل بدنم میخارید و جوش های بزرگی در همه جای بدنم دراومده بود طوری بدنم میخارید که گریه میکردم و شبها هم اصلا خواب نداشتم دکتر پوست هم رفته بوده بودم و گفته بود ممکنه شدیدتر بشه و از عوارض حاملگیه و از هر ده هزار نفر یه نفر مبتلا میشه و منم اون یه نفر بودم!!!!! خلاصه دلم نمیومد برم دکتر و میخواستم موکولش کنم به روز دوشنبه هوا هم بارونی بود و شدید بارون میبارید به همسری گفتم بیا دنبالم بریم دکتر و اونم گفت که ماشین رو دادم دست برادرم و خودمم کلی کار دارم!!!!!!!!!! (آرزو به دل موندم یه بار به همسری برم دکتر یا سونو) زنگ زدم به مطب و منشی برا ساعت ...
26 آذر 1393
1